سایز متن /
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینم دیدار آشنا را ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را 1 - دل از دستم مي رود اي مردم اهل دل به خاطر خدا تدبيري ; چه دردناك است كه راز پوشيده من فاش خواهد شد،دل مي رود ز دستم بي تاب مي شوم ، جلوي تمنيات دل خود را نمي توانم بگيرم صاحبدل اهل معني ، ظريف و نكته دان و در بيت به مثابه دارنده دل در مقابل دل از دست داده آمده است ،خدا را به خاطر خدا، محضاً لله ،مي گويد اختيار دل از دستم خارج مي شود، مردم اهل معني و نكته دان ، چاره اي بينديشيد و گرنه راز دلم آشكار و سبب رسوايي خواهد شد، دلدادگي سبب بي قراري و رسوايي خواهد شد، 2 - اي باد موافق ، ما در كشتي سواريم ، وزيدن آغاز كن به اميد آنكه به ملاقات يار كه آشناي عشق ماست نائل شويم ،شُرطه به گفته دكتر غني در كتاب [حافظ ص 64] هندي است و اصل كلمه سانسكريت است و باد شُرطه يعني باد موافق ،مصراع دوم اين بيت با اندك تغييري تضمين مصراع دوم اين بيت سعدي است يارب توآشنارامهلت ده وسلامت چندان كه باز بيند ديدار آشنا را 3 - محبت چند روزه روزگار قصه اي بي اساس و فريبنده است ; فرصت را براي احسان در حق ياران غنيمت بدان ،گردون گردنده ، كنايه از آسمان ، دستگاه نيرومندي كه زندگي آدمي را در اختيار دارد،افسانه داستان دروغ و ساختگي ،افسون سحر و جادو كه براي مدتي اثر مي گذارد، و در بيت به اين معني است كه وقتي اثر آن زائل شود انسان به هوش مي آيد گويي از خواب برخاسته ،مي گويد اين كه چند روزي مورد لطف روزگار واقع شوي نبايد سبب غرورت گردد، زيرا مهر روزگار مثل افسانه و افسون مبناي درستي ندارد; پس به هنگام موفقيت و كامگاري از كار خير درباره دوستان غفلت مكن ، 4 - شب گذشته در مجلس گل و شراب ، بلبل آواز خوشي خواند، اي ساقي مي صبحگاهي به من بده و اي مستان بيدار شويد،حلقه مجلس ; حلقه گل و مل مجلس باده خواري كه با گل آراسته شده باشد، مُـل فارسي است به معناي شـراب ،هات ِ به من بده ،صَبوح آنچه در صبح خورند يا نوشند و در اصطلاح مي خواران ، مي صبحگاهي است ،هُبـُوا امر از فعل هب َ، يَهُب ُ و مصدر هُبوب ، به معناي بيدار شدن از خواب و هشيار شدن ،سكارا جمع سَــكران به معني مست ،مي گويد شب گذشته درمجلس باده نوشان كه به گل آراسته شده بود، بلبل به آواز خوش چنين خواند باده صبوحي بده و مستان هشيار شويد 5 - اي بزرگوار و بخشنده به شكر اينكه در حال سلامت هستي ; روزي از درويش بي برگ و نوا احوالي بپرس ،كرامت در لغت به معني جوانمردي و بخشندگي است و در اصطلاح عرفا به معني اظهار كارهاي خارق العاده ، و در اينجا به قرينه درويش بي نوا، همان كرامت مادي منظور است و صاحب كرامت يعني بخشنده و جوانمرد،تفقد دلجوئي و احوالپرسي ،مي گويد اي بزرگوار و بخشنده ، به شكر اينكه وجودت از نعمت سلامت برخوردار است روزي از درويش بي برگ و نوا حالي بپرس و دلجويي كن ــ از درويش بي چيز دستگيري كن 6 - آسودگي در اين جهان و جهان آخرت توضيح و درك معني اين دو سخن است ; رعايت مروت و انصاف در معاشرت با دوستان و رفق و مدارا با دشمنان ،تفسير شرح دادن ، بيان و تشريح معني و لفظ آيات قرآن ،مروت مردي ، مردانگي ،مدارا نرمي ، ملاطفت ، مهرباني ،يعني به حقوق دوستان تجاوز مكن و در برخورد با آنان انصاف و عدالت را رعايت كن و با دشمنان نرمش و مدارا داشته باش تا از بروز حوادث في مابين پيشگيري كني 7 - در سرنوشت ما مقرر نبود كه از كوچه نيكنامي گذر كنيم ــ با مردمان خوش نام معاشر و به نيكنامي مشهور باشيم ــ اگر تو چنين سرنوشتي را نمي پسندي مشيت الهي را تغيير بده ــ كه تعليق بر محال كرده است ،تغيير كردن ديگر شدن ، دگر گشتن ، تغيير دادن ،قضا قضاوت ، حكم كلي الهي ، مشيت باريتعالي ، 8 - شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است ،اُم ُ الـخبائـث مادر پليديها، زاينده خبث ها،اشــهي از فعل شَها، يَشهُو و مصدر شهوة و شَهوَة به معني لذت و رغبت شديد است ،اَحــلَي از فعل حَلا، يَحلوُ و مصدر حَلاوَة و حَلاوَة به معني شيريني است؟ معني دوشيزه ،حاصل معني اينكه شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را مادر پليديها ناميد براي ما از بوسه دوشيزگان شيرين تر است . 9 - هنگام فقر و تنگدستي در لذت جويي و بي خبري بكوش ; زيرا اين اكسير حيات ، گداي محتاج را به ثروت قارون مي رساند،قارون پسر خاله موسي و در ادب فارسي به مثابه سمبل ثروت و توانگري از او ياد مي شود،حاصل معني اينكه به جاي اينكه هنگام فقر و بي چيزي افسرده و غمگين باشي وقت خود را خوش كن زيرا نفس وجود خود اكسير گرانبهايي است كه مي تواند تو را به ثروت قارون برساند ــ چنانكه قارون را رساند،كوتاه سخن اينكه ، كيمياي اصلي ، حيات است كه ثروت و نيكبختي به وسيله آن به دست مي آيد 10 - سركشي مكن و گرنه دلبر كه سنگ خارا در دست او همچو موم نرم است ، بر اثر تعصب تو را مثل شمع خواهد سوزاند،و مراد از چون شمع اينكه شمع با نور و درخشندگي خود لاف برابري با چهره دلبر زده و اين كار او سركشي تلقي شده ; پس دلبر كه حسود است او را به سوختن محكوم كرده است ،شعله كشيدن شمع را زبان درازي ، مقابله با چهره محبوب و جمعاً سركشي تلقي كرده است ، 11 - آئينه اسكندر همان جام شراب است ، در آن جام نگاه كن ; تا احوال ملك دارا را بر تو عيان كند،آئينه سكندر آئينه اي بود كه بر سر مناره اي در شهر اسكندريه نصب كرده بودند تا كشتي هاي دشمن را از فاصله دور در آن ببينند و بنابراين خاصيت دوربيني از آب مراد است ،جام مي در بيت معادل جام جم است و به جاي آن آمده است زيرا از جام جم هم با آيينه اسكندر مقايسه شده است ، مي دانند و جام جم ، جام غيب نماي جمشيد است كه به مناسبت غيب نمايي و دوربيني معمولاً همين جام مي مراد است ، كه هر دو به جمشيد منـتـسبـند و بعضي هر دو را يكي مي دانند، دارا آخرين پادشاه هخامنشي كه مغلوب اسكندر شد، و مقصود از احوال ملك دارا عبرت گرفتن از شكست بزرگ دارا از اسكندر است ،پس خلاصه معني اينكه آنچه دل آدمي را مثل آئينه اسكندر روشن و دوربين مي سازد جام مي است ; در آن جام نگاه كن تا حوادث تاريخ را بر تو روشن سازد 12 - تركان فارسي زبان عمر و زندگي مي بخشند; ساقي اين خبر خوش را به پيران پارسا برسان ،ترك ترك زبان ،پارسا پرهيزگار، متقي ، زاهد، ديندار، عارف ، دانشمند، مي گويد ساقي به زاهدان پير مژده بده كه مصاحبت خوبرويان ترك زبان كه به فارسي سخن مي گويند، چنان شيرين است كه ، عمر آنها را دراز خواهد كرد، و اينكه ساقي را براي رسانيدن اين خبر خوش مخاطب ساخته بدين منظور است كه به پيران بگويد اگر شراب من سلامت شما را تهديد مي كند نگران مباشيد، مصاحبت دلبران ترك فارسي گو عمرتان را دراز مي سازد، از اين هم پيرتر خواهيد شد 13 - حافظ به اختيار خود اين خرقه شراب آلود را بر تن نكرد، اي شيخ پاكدامن عذر ما را بپذير،مقصود اينكه اگر خرقه زهد حافظ به گناه باده خواري آلوده شده به اراده خويش نبوده است بلكه تمايلات فطرت كه از اختيارش خارج بوده ، او را به اين كار واداشته ، پس اي شيـخ پاكـدامن عـذر او را بپـذير و سـرزنشـش مكن سعدی غزلی دارد بر همین وزن و قافیه:مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما را کشتی شکستگانیم: صفت مرکب و جمع «کشتی شکسته یعنی آنکه بر اثر طوفان کشتی او خرد و شکسته شده باشد.» (لغت نامه)سعدی گوید: «دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیابد: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.» (کلیات، صفحه 186) همچنین: «کاروان زده و کشتی شکسته و مردم زیان رسیده را تفقد حال به کمابیش بکند.» (کلیات صفحه 877)به جای «کشتی شکستگانیم» قرائت مرجوح «کشتی نشستگانیم» نیز مشهور است. (برای تفصیل در این باره ß ذهن و زبان حافظ به همین قلم، صفحه 132 و 133)باد شرطه: دکتر غنی مینویسد:شرطه لغت عربی نیست و قطعا اصل لغت سانسکریت و هندی است. در قرن چهارم بزرگ ابن شهریار، رئیس ناخدایان دریاهای بین خلیج فارس و هند بوده است. از این مرد یادداشتهایی باقی مانده که نسخه هایی از آن در کتابخانه ملی پاریس هست. این یادداشتها در اروپا چاپ شده و ترجمه کرده اند. طابع که هندی میدانسته میگوید «شرطه» لغت هندی و سانسکریتی است و یک قسم بادی است. صاحب کتاب در ضمن صحبت میگوید: «و جاء الریح الشرتا» (حواشی غنی، صفحه 46)جامع ترین تحقیق درباره باد شرطه را علامه قزوینی به عمل آورده است که تلخیص آن - با تصرفی در عبارات - به این قرار است:باد شرطه به معنی باد موافق است. یعنی بادی که مساعد کشتیرانی باشد و کشتی را، به خصوص کشتیهای شراعی را به طرف مقصد مسافرین سوق دهد.این سه کلمه سه باد در شعر سعدی و یک بار در شعر حافظ به کار رفته است. سعدی گوید: با طبع مبوبت چه کند دل که نسازد / شرطه همین وقتی نبود لایق کشتی (کلیات، صفحه 110)سعدی در این بیت شرطه را ظاهرا به معنی مطلق باد استعمال کرده است. چه باد موافق بدیهی است که همیشه لایق کشتی است. همچنین: بخت بلند باید و پس کتف زورمند / بی شرطه خاک بر سر ملاح و مادبان (کلیات، صفحه 736) + تو کوه جودی و من در میان ورطه فقر / مگر به شرطه اقبالت اوفنم به کران (همان، صفحه 741)حافظ گوید: کشتی شکستگانیم. ای باد شرطه برخیز.این کلمه با شرطه عربی به معنی عسس هیچ ربطی ندارد. این کلمه نه عربی است و نه فارسی. اصل املای این کلمه شرتا بوده است. در کتاب عجاب الهند بره و بحره تألیف بزرگ این شهریار الناخدا الرام هرمزی که در حدود سنه سیصد و چهل و دو تألیف شده و یک نسخه قدیمی از آن در کتابخانه ملی پاریس موحود است، در صفحات 36، 130، 132 حکایتی نقلمىكند و در ضمن آن دو بار به «الشرتا» اشاره مىكند كه از سياق عبارت به وضوح بر مىآيد كه مراد از شر تا باد موافق است. در كتاب احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم، تأليف محمد بن احمد مقدسى كه در حدود سال ٣٨٧ هجرى تأليف شده (به اهتمام دخويه، چاپ ليدن، ص ٣١ ) نيز ذكرى از كلمۀ شرطه شده است («باد شرطه» به قلم محمد قزوينى، يادگار، سال چهارم، شمارۀ اول و دوم، شهريور و مهر ١٣٣۶ ، ص ۶٣ - ۶٨ ) . باشد كه: يعنى اميد است، انتظار مىرود، چه بسا، و غالبا در مقام تمنى گفته مىشود. در جاهاى ديگر گويد: باشد كه چو خورشيد درخشان به درآيى باشد كه از خزانۀ غيبم دوا كنند باشد كه چو وابينى خير تو در اين باشد باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما باشد توان سترد حروف گناه از او باشد كز آن ميانه يكى كارگر شود غزالى مىنويسد: «آفت دوم آنكه قيام كردن به حق عيال نتوان الاّ به خلق نيكو و صبر كردن بر محالات ايشان. . . و اين هر كسى نتوان كردن. باشد كه ايشان را برنجاند» (كيمياى سعادت، ج ١ ، ص ٣٠٧ ) . ٣ ) بجاى: يعنى در حق. در جاهاى ديگر گويد: گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما بدست باش كه خيرى بجاى خويشتن است خداوندى بجاى بندگان كرد خداوندا ز آفاتش نگه دار منوچهرى گويد: نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملكان زانكه ضايع نشود هر چه بجاى تو كند (ديوان، ص ١۵ ) سنايى گويد: اى جان جهان مكن به جاى من آن بد كه نكردهام بجاى تو (ديوان، ص ١٠٠٣ ) انورى گويد: هرچ از وفا بجاى من آن بىوفا كند آن را وفا شمارم اگر چه جفا كند (ديوان، ص ٨٣٣ ) نظامى گويد: دهرنكوهى مكن اى نيكمرد دهر بجاى من و تو بد نكرد (مخزن الاسرار، ص ۵٣ ) سعدى گويد: مرا به هر چه كنى دل نخواهى آزردن كه دوست هر چه پسندد بجاى دوست رواست (كليات، ص ۴٢٧ ) همچنين: آن را كه بجاى توست هر دم كرمى عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى (ص ۵٩ ) همچنين: نكويى با بدان كردن چنانست كه بد كردن بجاى نيكمردان(ص ۴٢ ) ۴ ) مل: «نبيذ باشد. عنصرى گفت: به زرينه جام اندرون لعل مل فروزنده چون لاله بر زرد گل»(لغت فرس) حلقۀ گل و مل در واقع اين دو بيت منوچهرى است كه ٩ بار گل و ٨ بار مل را به كار برده است: مى ده پسرا بر گل، گل چون مل و مل چون گل (ديوان، ص ٢٢٣ ) سعدى گويد: بلاى خمارست در عيش مل سلحدار خارست با شاه گل(كليات، ص ٢٧٩ ) همچنين در بعضى نسخ، از جمله قريب بجاى هات الصبوح، فات الصبوح، يعنى صبوح از دست رفت، آمده است. هبّوا يعنى بيدار شويد، برخيزيد. ضبط بعضى نسخ از جمله سودى هيوا است به معنى بشتاب يا آگاه باش. ولى اكثريت قاطع نسخ از جمله قزوينى و خانلرى و تمامى نسخهبدلهايش «هبّوا» ضبط كردهاند. هبّ يهبّ هبّا و هبوبا يعنى بيدار شد (لسان العرب) . اين كلمه در مطلع معلقۀ عمر و بن كلثوم به كار رفته: الاهبّى بصحنك فاصبحينا (اى ساقى از خواب برخيز و براى صبوحى رطل گران بده) . -معناى بيت: ديشب در بزم گل و باده بلبل به زبان حال چنين مىخواند كه اى ساقى مى صبوح بياور و اى مستان ازپاافتادۀ از خود بىخبر از خواب برخيزيد و خمار دوشين را با بادۀ سحر گاهى بزدائيد. صبوح: هر نوشابه به ويژه بادهاى كه پگاه نوشند. در حافظ بارها به صورت صبوحى هم به كار رفته است و مشتقات صبوحى زده، صبوحىزدگان، صبوحىكشان، صبوحىكنان در ديوان او بسيار است. حافظ حتى صبوح و صبوحى را براى خواب هم به كار برده است. ٧ ) مضمون اين بيت حاكى از انديشههاى ملامتى و جبرانگارى حافظ است. در جاى ديگر شبيه اين مضمون مىگويد: گر نيستت رضائى حكم قضا بگردان براى تفصيل در باب انديشههاى ملامتى حافظ-شرح غزل ٢٠۴ ، و براى تفصيل دربارۀ جبرانگارى او-شرح غزل ٢٣ ، بيت ٨ . تغيير كن: يعنى تغيير ده براى تفصيل-شرح غزل ١١۵ ، بيت ٩ . ٨ ) تلخوش: يعنى تلخ گونه، تلخ مزه، البته پسوند وش براى بيان طعم غريب است و كمتر نظير دارد. و كنايه از مى است. امّالخبائث: امالخبائث يعنى مادر و منشأ تباهيها و صفت خمر است و اصل آن متخذ از حديث نبوى است: الخمر امّ الخبائث و من شربها لم يقبل اللّه منه صلاة اربعين يوما و ان مات و هى فى بطنه مات ميتة جاهلية-جمع الجوامع الجامع الكبير، سيوطى، ص ۴١٠ . يعنى خمر امالخبائث است و هر كه بنوشدش خداوند چهل روز نماز او را نخواهد پذيرفت و اگر مست بميرد همانا به مرگ جاهليت در گذشته است. عطار در داستان شيخ صنعان گويد: بس كسا كز خمر ترك دين كند بىشكى امالخبائث اين كند(منطق الطير، ص ٧٨ ) خاقانى گويد: ليك با امالخبائث چون طلاقش واقع است خسروش رجعت نفرمايد به فتوى جفا (ديوان، ص ٢٣ ) همچنين: «الحق شرباتى بس مسكر، اما خيراب است نه شراب، ام اللطائف است نه امالخبائث» (منشآت خاقانى، ص ١٩٩ ) . همچنين: «اباء همت از مصالحۀ امام الحوادث و آن دنياستو تبراء نفس از مناكحۀ امالخبائث و آن صهباست. . .» (پيشين، ص ٢۶٩ ) . كمال الدين اسماعيل گويد: شيره انگور باشد هر دو اما نزد شرع باشد از امالخبائث فرق تا نعم الادام (ديوان، ص ٣٢٢ ) اشهى لنا و أحلى من قبلة العذارا: براى ما دلانگيزتر و شيرينتر است از بوسۀ دوشيزگان. ٩ ) كيميا: شمس الدين آملى در تعريف كيميا مىنويسد: «معرفت كيفيت تغيير صورت جوهرى با جوهرى ديگر و تبديل مزاج آن به تطهير و تحليل و تعقيد و مانند آن. آن را اكسير و صنعت نيز خوانند. . .» (نفائس الفنون، ج ٣ ، ص ١۵٨ ) . فن يا بلكه آرزوى ساختن طلا و نقره. . . اين فن افسانهوار و پر از رمز و راز كه فرد شاخص همۀ علوم غريبه است، در قرون نخستين ميلادى در شهر اسكندريه مدعيان و هواخواهانى پيدا كرد بعدها از طريق ترجمههاى سريانى كتب يونانى به جهان اسلام راه يافت و سپس از طريق اندلس به اروپاى قرون وسطى انتقال يافت و تا زمان پاراسلسوس در قرن شانزدهم معتقدان فراوان داشت. . . پاراسلسوس كسى بود كه كيمياگرى را با شيمى جديد پيوند زد. . . (تلخيص با تصرف از مقالۀ كيمياى دايرةالمعارف فارسى) . جالب اينجاست كه رؤياى محالانديشانۀ كيمياگران به همت دانشمندان شيمى و فيزيك در قرن حاضر جامۀ عمل پوشيد ولى اين طريقه چندان گران تمام مىشود كه صرف نمىكند. در دايرةالمعارف بريتانيكا آمده است: «كشف ساختمان اتم در اوايل قرن بيستم، به يك معنى صحت يكى از كهنترين نظريههاى كيمياوى را ثابت كرد، چه الكترون هستۀ اتم متشكل از پروتون و نوترون را مىتوان مادۀ اصلى شمرد و روابط ساختارى آنها را صورتى كه حامل خواص فردى هر عنصر است. در واقع دانشمندان توانستهاند عنصرى را به عنصر ديگر تبديل كنند و حتى «طلا بسازند» ، ولى اين تبديل عناصر چه در روش و چه در هدف با كوششهاى كيمياگران باستان فرق دارد» (از مقالۀ «كيميا» در دايرةالمعارف بريتانيكا؛ براى اطلاع از نظرگاه قدما و معاصران حافظ دربارۀ كيميا-نفائس الفنون، ج ٣ ، ص ١۵٨ - ١٧٧ .) اين كلمه و مترادف آن «اكسير» بارها در ديوان حافظ به كار رفته است: چون زر عزيز وجودست شعر من آرى قبول دولتيان كيمياى اين مس شد وفا مجوى ز كس ور سخن نمىشنوى به هر زه طالب سيمرغ و كيميا مىباش يك معناى استعارى كيميا نظر پير و مرشد كامل است (برهان) همين است كه حافظ مىگويد: آنچه زر مىشود از پر تو آن قلب سياه كيميائيست كه در صحبت درويشان است آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشۀ چشمى به ما كنند غلام همت آن رند عافيت سوزم كه در گدا صفتى كيمياگرى داند همچنين عشق و عاشقى را كيميا و كيمياگرى گويند (برهان) ؛ چنانكه حافظ گويد: دست از مس وجود چو مردان ره بشوى تا كيمياى عشق بيابى و زر شوى گدايى در ميخانه طرفه اكسيريست گر اين عمل بكنى خاك زر توانى كرد جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز باطل در اين خيال كه اكسير مىكنند قارون: حافظ بارها به گنج و قصۀ قارون اشاره كرده است: گنج قارون كه فرومىرود از قهر هنوز خوانده باشى كه هم از غيرت درويشان است ز بيخودى طلب يار مىكند حافظ چو مفلسى كه طلبكار گنج قارونست احوال گنج قارون كايام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ خزانهاى به كف آور ز گنج قارون بيش من كه ره بردم به گنج حسن بىپايان دوست صد گداى همچو خود را بعد ازين قارون كنم چو گل گر خردهاى دارى خدا را صرف عشرت كن كه قارون را غلطها داد سوداى زراندوزى اى دل آن دم كه خراب از مى گلگون باشى بىزر و گنج به صد حشمت قارون باشى بيا ساقى آن كيمياى فتوح كه با گنج قارون دهد عمر نوح. . . در قرآن مجيد چند بار نام قارون آمده است. از جمله در عنكبوت، ٣٩ ؛ مؤمن، ٢۴ ؛ و آيات ٧۶ تا ٨٢ سورۀ قصص كه به نحو موجزى داستان او و گنج بدفرجامش را بيان مىكند كه ترجمهاش از اين قرار است: «قارون از قوم موسى بود و بر آنها كبر و ناز مىكرد و ما گنجهائى به او بخشيده بوديم كه حمل و نقل كليدهايش بر گروهى از مردان نيرومند هم گران مىآمد. قومش به او گفتند سرمستى مكن، چه خداوند شادىفروشان را دوست نمىدارد. و از طريق مال و منالى كه خداوند به تو عطا كرده آخرت خود را آبادان ساز، و بهرۀ دنيوى خود را از دنيا هم فراموش مكن. همچنانكه خداوند به تو نيكى كرده تو نيز نيكوكارى پيشه كن و در پى فتنه و فساد مباش، چه خداوند تبهكاران را دوست ندارد. قارون پاسخ داد اين ثروت را با علم و تدبير خود [احتمالا كيميا]به دست آوردهام. آيا نمىداند كه خداوند بسيارى گروههاى نيرومندتر و مالاندوزتر از او را پيش از او نابود كرده، و اين گونه گناهكاران بدون پرسش و پاسخ به مكافات عمل خود مىرسند. روزى قارون با هيئتى آراسته در ميان قوم خويش گذرمىكرد. دنياپرستان با ديدن او گفتند كاش ما نيز جاه و مالى مانند قارون داشتيم براستى چه دستگاهى دارد. آنان كه اهل دين و دانش بودند مىگفتند و اى بر شما، بهرهاى كه خداوند در آخرت به مؤمنان و صالحان مىدهد بهترست، و جز شكيبايان كسى شايستۀ آن مقام نيست. بارى [به كيفر گناهانش]او و خانهاش را به اعماق زمين فروبرديم [و از آن همه خدم و حشم] كسى نبود كه بتواند در برابر حكم الهى بلاگردان او باشد و بىيار و ياور ماند. و كسانى كه ديروز آرزوى مال و مقام او را داشتند مىگفتند حقا كه خداوند روزى هريك از بندگانش را كه بخواهد فراخ يا تنگ مىگرداند، و اگر لطف الهى شامل ما نمىشد، ما نيز چنين سرنوشتى مىيافتيم و چنين مىنمايد كه كافران روى رستگارى نمىبينند» (سورۀ قصص، آيات ٧۶ ٨٢ ) . شادروان خزائلى مىنويسد: «ابن نديم و مسعودى قارون را نخستين كيمياگر شناختهاند. . . قارون معرب قورح است و داستان او در تورات و تلمود و كتب ديگر يهود، به قسمى كه در قرآن مسطور است با تفصيلات بيشترى نقل شده است» (اعلام قرآن، ص ۴٨٨ - ۴٩٠ ) (نيز-كشف الاسرار ميبدى، ج ٧ ، ص ٣۴٢ - ٣۵۴ ؛ ترجمه و قصههاى قرآن، مبتنى بر تفسير ابو بكر عتيق نيشابورى، نيمۀ دوم، ص ٧٩٩ - ٨٠٢ ) . معناى بيت: هنگام تنگدستى (براى معانى فقر حافظ-فقر: شرح غزل ٢۴ ، بيت ٩ ) به جاى آنكه در غم و غصۀ دنيا فروبروى، به عيش و نوش بپرداز و بدانكه مى، اين مادۀ حيرتانگيز و دگرگونكنندۀ هستى (هستى هم محتمل دو معناست ١ -وجود ٢ -انانيت و رعونت) گدايان را چون قارون بىنياز و توانگر مىسازد. البته عرفا عيش و نوش با تنگدستى جمع نمىشود ولى اين از مقوله تناقضگوئيهاى مباح يعنى شطاحيهاى حافظ است (نيز- شطح: شرح غزل ١٩١ ، بيت ١ .) اما اينكه مراد از كيمياى هستى كه توانگرى مىبخشد چيست از بيت ديگر حافظ هم بر مىآيد: اى گداى خانقه برجه كه در دير مغان مىدهند آبى و دلها را توانگر مىكنند ١٠ ) معناى بيت: كسر وى اين بيت را بىمعنى خوانده است، مىنويسد: «اين شعر از بس چرند است من هيچ نمىدانم چه معنائى بكنم و چه نويسم. سركش مشو زيرا كه اگر سركش شوى چون شمع از غيرتت بسوزد دلبر كه سنگ خارا در كف او همچو مومست. شما بينديشيد كه آيا از اين معنائى توان در آورد؟ !» (حافظ چه مىگويد، نوشتۀ احمد كسروى.چاپ چهارم. تهران، با هماد آزادگان، ١٣٣۵ ، ص ٣۴۵ - ٣۶ ) . پيداست كه كسروى نمىتوانسته است بيت را درست بخواند؛ و ضمير «غيرتت» را نه مفعولى، بلكه ملكى مىگرفته، و «سوزد» را نه متعدى بلكه لازم مىانگاشته. حال آنكه مراد از دلبر در اين بيت معشوق ازلى (خداوند) و مراد از غيرت، غيرت الهى است و معناى بيت چنين است كه از حدود الهى از جمله رسم وفادارى عاشقى تجاوز و تعدى مكن وگرنه خداوند كه همه چيز دريد قدرت اوست ترا به آتش غيرت خود خواهد سوزاند (نيز-غيرت: شرح غزل ٨۶ ، بيت ٢ و ٣ ) . ١١ ) آئينۀ سكندر: [آئينۀ اسكندر آينۀ سكندرى]مخلوطى از افسانه و حقيقت است مراد از آئينۀ سكندر، آئينۀ اسكندريه است يعنى آينهاى است كه گويند در فانوس دريائى (منارة البحر) معروف-واقع در شبه جزيرۀ فارس در اسكندريه-تعبيه شده بوده و كشتىها را از صد ميل راه نشان مىداده، و از عجائب هفتگانۀ عالم شمرده شده. طبق افسانه آن مناره را اسكندر به دستيارى ارسطو بنا كرده، و فرنگان از غفلت پاسبانان استفاده كرده، آينه را در آب افكندند و اسكندريه را بر هم زدند و ارسطو به فسون و اعداد آن را از قعر دريا بيرون آورد. در اصل اين مناره را بطلميوس سوتر (رهاننده، نجاتبخش، متوفاى ٨١ ق. م.) ساخته يا تكميل كرده است. اما از آنجا كه بناى اسكندريه و نيز اين مناره را به خود اسكندر نسبت دادهاند، لذا آن آينۀ افسانهاى يا واقعى را نيز به اسكندر نسبت دادهاند. ياقوت (م ۶٢۶ ق) در معجم البلدان بازديد خود را از اين مناره شرح مىدهد و مىگويد از جاى آينهاى كه تصور مىكردند بر بالاى آن نصب شده و رسيدن كشتيها را از دور خبر مىدهد، جستوجو كردم و چيزى نيافتم (برهان قاطع، لغتنامه، فرهنگ معين، و دايرةالمعارف فارسى-ذيل كلمۀ فاروس) . حافظ اشارههاى ديگرى هم به آينۀ اسكندر دارد: نه هر كه آينه سازد سكندرى داند من آن آئينه را روزى به دست آرم سكندروار ولى چون ساختن آينۀ عادى نيز به اسكندر نسبت داده شده ممكن است در واقع دو آينه به اسكندر منسوب باشد. حافظ در اين بيت، صفت افسانهاى ديگرى هم به آئينۀ سكندر افزوده است و آن غيبنمايى اين آئينه است و آن را كما بيش به پايۀ جام جم رسانده است (دربارۀ خلط شدن جام جم و آئينۀ اسكندر-مكتب حافظ، ص ٢١۴ - ٢١۶ ) . دارا: «اين پادشاه همان داراى بزرگ است كه به دست اسكندر در سال ٣٣٠ ق. م، كشته شد و در تواريخ متأخر او را بعنوان داريوش سوم مىشناسيم» (لغتنامه) سرگذشت او و شرح شكستش در شاهنامۀ فردوسى و اسكندرنامۀ نظامى به شيوۀ دلپذيرى به نظم در آمده است. معناى بيت: آينه عجايب نما و غيبنماى اسكندر همين جام مى است كه اگر در آن به ديدۀ تحقيق بنگرى احوال پادشاهى و سرانجام دارا (داريوش سوم) را كه با آن همه حشمت جفاها. بر او رفت، و خلاصه بىاعتبارى جهان را به عيان نشان مىدهد. ١٢ ) خوبان پارسىگو/تركان پارسىگو: در بعضى نسخ بجاى «خوبان» «تركان» آمده است. ضبط خوبان پارسىگو برابر است با نسخۀ قزوينى، خانلرى و شرح سودى. جاى تعجب است كه سودى با وجود ترك بودن چرا جانب اين قرائت «فارسى» را گرفته است. نسخۀ قدسى، عيوضى-بهروز، انجوى: «تركان پارسىگو» است. ضبط نذير احمد-جلالى نائينى «خوبان پارسىگو» است ولى در حاشيهاش آمده است: «اياصوفيه، ستايشگر، قدسى و پرتو «تركان پارسىگو» و در اين سياق ظاهرا عبارت «تركان پارسىگو» مناسبتر به نظر مىرسد» . ضبط قريب: خوبان فارسىگو (با «ف») است و در حاشيهاش آمده است: «نسخۀ اياصوفيه: تركان پارسىگو، شايد اين ضبط مناسبتر باشد.» آرى به دلايلى «تركان پارسىگو» مناسبتر است. الف) خوبان فارسى و ايرانى خواهوناخواه پارسىگو هستند و اين فى نفسه فضيلتى براى آنان نيست، بلكه حتى نوعى حشو است. لطف معنى در اين است كه سخن از زيبارويانى باشد كه علاوه بر هنر زيبائى، از هنر پارسىگويى نيز برخوردار باشند. ترك فارسىگو، همان ترك شيرازى است كه ذكر خيرش گذشت (-شرح غزل ٣ ، بيت ١ ) . شادروان غنى هم طرفدار اين ضبط است: «تركان پارسىگو: جاحظ مىگويد خود «لحن» هم بر نمك معشوق مىافزايد لحن يعنى كسى عربى [يا هر زبانى را]غلط حرف بزند» (حواشى غنى، ص ۴۵ ) . ب) دليل دوم در كلمۀ «پارسا» در همين بيت يعنى در «رندان پارسا» نهفته است. در اينجا پارسا به معنى پرهيزگار و پاكدامن نيست. زيرا رند با صفاتى كه در حافظ دارد (-رند: شرح غزل ۵٣ ، بيت ۶ ) نمىتواند پارسا باشد؛ بلكه به معنى پارسى، يعنى فارسى (اهل فارس) است. حافظ در جاهاى ديگر هم اين كلمه را به معنى پارسى به كار برده است: تازيان را غم احوال گرانباران نيست پارسايان مددى تا خوش و آسان بروم و علامه قزوينى تصريح كرده است: «پارسايان يعنى اهل پارس در مقابل تازيان» (ديوان، ص ٣٩۴ ) . براى تفصيل دربارۀ اين بيت اخير-شرح غزل ١٨٣ ، بيت ٨ . حافظ يكبار ديگر هم «پارسا» را به معنى پارسى به كار برده است: مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ ولى معاشر رندان پارسا مىباش آرى به قرينۀ «بيگانگان» در مصراع اول معلوم مىشود كه پارسا بايد پارسى و آشنا باشد. ديگر اينكه-چنانكه پيشتر گفتيم-رند حافظ پارسا نيست و رند پارسا مثل كوسۀ ريش پهن است. و در غزلى كه بيت اخير جز و آن است يكبار پارسا به معنى پرهيزگار را قافيه قرار داده است: سه ماه مى خور و نه ماه پارسا مىباش، و قاعدتا نبايد به اين آسانى تكرار قافيه كرده باشد. حاصل آنكه چون در غير از بيت مورد بحث در اين غزل، دو بار پارسا را به معنى پارسى به كار برده و يكبار آن را در مقابل «تازيان» و يكبار در برابر «بيگانگان» قرار داده است قاعدتا بايد اينجا هم آن را در مقابل تركان قرار داده باشد. ابيات اين غزل پنجم بيشتر ملامتى و رندانه است، و گاه همراه با يك نوميدى عاشقانه. بيتها هريك مضمون و تعبير اديبانه و خوشآيندى دارد امّا انگار هر بيت در حال و هوايى جز حال و هواى ابيات ديگر سروده شده، و اين جز آن است كه در مقدّمۀ سوّم اين كتاب دربارۀ استقلال بيتها نوشتهام (نگ: ص ۵٢ و ۵٣ ) با همۀ شهرتى كه اين غزل دارد، نبايد از سرودههاى سالهاى پختگى و كمال حافظ باشد امّا ممكن است در سالهاى كمال، حافظ آن را تجديد نظر و حكّ و اصلاح كرده باشد، و مىبينيم كه زبان و تعبيرها خام و جوان نيست. در دو بيت چهارم و هشتم، تحرير كلمۀ آخر بيت بايد با الف مقصوره و به شكل «ى» باشد، و با اين كه در بيشتر چاپهاى ديوان حافظ و حتّى در نسخۀ علاّمۀ قزوينى با الف ممدود نوشته شده، تحرير درست آن در يك جملۀ عربى، همين است كه در اينجا مىبينيد: سكارى جمع سكران به معنىمست، و عذارى جمع عذراء به معنى دوشيزه است. ١ -اين بيت اوّل پناه بردن يك عاشق است به صاحب دلان كه عشق را مىفهمند (نگ: اهل دل، ٢٢ : ١ ) : بگوييد چه كنم، دل عاشق پيشه را نمىتوانم از عشقورزى بازدارم، و اين راز را به زودى همه خواهند فهميد. ٢ -عاشق نوميد چون مسافر درياست كه كشتى او شكسته باشد. شرطه باد موافق براى رندان كشتىهاى بادبانى، و گويا كلمۀ هندى است يا به هر حال واژهيى كه ملوانان سواحل غربى هندوستان به كار مىبرند، و با شرطۀ زبان عربى به معنى پاسبان ربطى ندارد. «ديدار» به معنى چهره است و ديدار آشنا روى معشوقه است. در بعضى از دستنويسهاى ديوان حافظ كشتىنشستگان به جاى كشتى شكستگان، تصرّف نامعقول كاتبان است و نسخههاى معتبر آن را تأييد نمىكند. ٣ -روى سخن به معشوق است. «ده روزه مهر گردون» يعنى دورۀ كوتاهى كه جوانى و زيبايى و محبوبيّت برجاست، و زود «افسانه» خواهد شد، و خواهى ديد كه «افسونى» بيش نبوده است. «به جاى. . .» يعنى در حقّ. . . در اين روزهاى جوانى با عاشقان مهربان باش. مخاطب بيت مىتواند كسى جز معشوق هم باشد، امّا اين تفسير عاشقانه معقولتر به نظر مىآيد. ۴ - «حلقۀ گل و مل» يعنى باغ و باغچهيى كه در آن بساط باده هم جور باشد. ديشب در باغ بلبل مىخواند و خوش مىخواند و گويى مىگفت: «بساط بادهنوشى بامدادان را بياور، اى مستان بيدار شويد» . صبوح و صبوحى با ياء نسبت، بادهنوشى در بامداد است (نگ: ١٣ : ١ ) . ۵ -كرامت در اينجا اصطلاح صوفيانه نيست. كرامت يعنى بخشندگى و بزرگوارى (نگ: كرامت ٢١ : ٧ ) ، و تفقّد يعنى احوال پرسى و توجّه ( ۴ : ٢ ) و در اينجا «تفقّدى كن» به اين معنى هم هست كه پولى به «درويش بينوا» بده. ۶ -تفسير در اين بيت يعنى تفهيم به خود يا ديگرى، و پذيرفتن دو نكتهيى كه حافظ در مصراع دوّم بيان مىكند: كسى كه به دوستان مهربانى و كمك مىكند، و با دشمنان هم در نمىافتد، در اين جهان آسوده است و در آن جهان به پاداش نيكى مورد لطف پروردگار است. ٧ -نيك نامى در كلام حافظ غالبا كاربرد طنزآميز دارد، آن شهرت خوبى كه زاهد و صوفى، با تظاهر به نيكى و پاكى به دست مىآورند، و حافظ نمىخواهد او را در كوى آن نيك نامان راه بدهند. در مصراع دوّم طنز را رها نكرده است: اگر نمىخواهى كه اين طور باشد، قضاى حق را تغيير بده، و پيداست كه نمىتوانى تغيير بدهى (نگ: گر نيستت رضائى، حكم قضا بگردان، ٣٨۴ : ٧ ) . ٨ - تلخوش يعنى چيزى كه مزۀ آن به تلخى شبيه است و تلخ مانند ترياك يا برخى از گياهان دارويى نيست، و شايد حافظ با همين احتياط تلخوش گفته است. در مواردى ديگر مانند خيّام صفت تلخ را به كار مىبرد ( ٢٧٨ : ١ ) . اُمُّ الخبائث يعنى مادر پليدىها و تبهكاريها. حديثى به پيامبر اسلام منسوب است كه الخمر ام الخبائث! و در منابع كهن حديث نيست. حافظ هم اگر به چنان حديثى برخورده بود، حرمت پيامبر را نگه مىداشت و در مصراع دوّم هم به آن صوفى كه ظاهرا در او ريايى هم سراغ دارد، جواب مىدهد، و اين بيت از ابيات رندانۀ حافظ است. در داستان معروف شيخ صنعان در منطق الطّير عطّار هم اين تعبير به كار رفته است-بس كسا كز خمر ترك دين كند/بىشكى امّالخبائث اين كند-امّا عطّار هم آزادهيى مانند حافظ است و صوفى خانقاهى نيست. معنى بيت اين است: آن شراب تلخگونهيى كه رياكاران آن را مادر تباهىها مىگويند، براى ما از بوسۀ دوشيزگان هوسانگيزتر و شيرينتر است. ٩ -عيش در كلام حافظ خوشگذرانى است. كيميا امكان تبديل فلزّى كمبها به طلا و نقره است كه از آرزوهاى نابرآوردۀ بشر بوده، و اگر امروز با تصرّف در الكترونهاى اتم يك فلزّ هم ممكن باشد، به صرفه نيست. قارون از ثروتمندان يهود و به روايتى عموزادۀ موسى بوده، كه در نتيجۀ كفر و عصيان با ثروتش به زمين فرورفته، و هنوز در حال فروتر رفتن است! (نگ: ۴٩ : ١١ و ۴۵۴ : ٢ ) . معنى بيت اين است كه گداى تنگدست، اگر استغناى طبع داشته و به نادارى خرسند باشد، آسودهتر از قارون خواهد زيست (نگ: درويش خرسند، ۴۴٠ : ٧ ) . ١٠ -اين بيت دهم زبان و تعبيرهايى دارد كه تفسير عارفانه مىپذيرد، و اگر آن را مستقلّ از ابيات ديگر تفسير كنيم، حافظ به خود مىگويد: اگر در برابر پروردگار نافرمان باشى، «غيرت حق» خشم پروردگار از توجّه بنده به غير-تو را چون شمع مىسوزاند، و اگر سنگ خارا هم باشى، هر چه بخواهد با تو مىكند (نگ: بازى غيرت ٧۴ : ٧ ) . ١١ -باز به مضامين رندانۀ حافظ بر مىگرديم. در اسطورههاى ما، جلوهگاه اسرار جام كيخسرو است، امّا حافظ مكرّر آن را «جام جم» گفته (نگ: ١٧٧ : ١ ، ٢٧۴ : ۴ و ۴٣٣ : ٣ ) . «احوال ملك دارا» يعنى پايان امپراطورى هخامنشى كه شكست داريوش سوّم از اسكندر مقدونى است در حدود ٣٣٠ پيش از ولادت مسيح. «آيينۀ اسكندر» هم برجى است كه آن را در حدود نيم قرن پس از درگذشت اسكندر، بطلميوس ( ptolemaios) دوّم-يكى از شانزده تن فرمانروايان مصر كه عنوان پتولمايوس داشتهاند-ساخته، نه كار اسكندر است و نه كار بطلميوس ستارهشناس و عالم جغرافيا و مؤلف المجسطى. برج اسكندريّه را يكى از عجايب هفتگانۀ دنياى كهن دانستهاند. در اينجا حافظ از آميختن جام جهاننماى كيخسرو، جام جمشيد كه در اسطورهها كشف شراب انگور به او منسوب است، و آيينۀ برج اسكندريّه، مضمون تازهيى ساخته، يا به مناسبت نام دارا و فناپذيرى جلوههاى اين جهانى، اسكندر را نيز ياد كرده است. به هر حال جان كلام او اين است كه «جام مى» نيز اسرار و اخبار گذشته را بازمىگويد، مى بنوش كه اين دنيا نمىپايد (بيا تا در مى صافيت راز دهر بنمايم- ٢٧٨ : ۵ ) . امّا نسبت آينهسازى به اسكندر سابقهيى هم در اسكندر نامۀ نظامى دارد (شرح بيشتر در ١٧٧ : ١ ) . ١٢ -خوبان پارسىگو زيبايان خوش آواز يا شيرين سخناند كه ديدارشان گويى عمر انسان را بيشتر مىكند. (نگ: بت شيرين دهن- ۵٠ : ٣ ) در مصراع دوّم تعبير «رندان پارسا» خالى از طنز نيست. رند ادّعاى پارسايى نمىكند امّا حافظ رند را پارساتر از زاهدان مىداند (نگ: ٢٧۴ : ٧ ) . پيام حافظ به رندان اين است كه از صحبت «خوبان پارسىگو» نپرهيزيد، تا بر عمر خود بيفزاييد. ١٣ -به خود، يعنى به ميل خود. «خرقۀ مىآلود» نشانۀ آن است كه حافظ مدّعى پرهيزگارى نيست (پردهيى بر سر صد عيب نهان مىپوشم- ٣۴٠ : ٧ ) . در مصراع دوّم «شيخ پاكدامن» هم تعبيرى است طنزآميز: اى شيخ كه خود را بىگناه مىدانى، ما چون تو خرقۀ صلاح و تقوى به تن نداريم، و نمىخواهيم داشته باشيم (نگ: زاهد عالىمقام ٧ : ٢ ) |